هر بزرگواری که برای حفظ محیط زیست فعالیت می کند چه استاد محترم دانشگاه باشد یا یک عضو سخت کوش تشکلی زیست محیطی یا رفتگری زحمتکش که هر صبح و شام زباله های من و شما را جمع می کند، چنانچه مورد ظلم یا اجحافی قرار گرفته باشد باید افراد و گروه های هم بسته به حمایت او بر خیزند تا در سایه حمایت هم بتوانیم به خود و محیط زیست یاری رسانیم.
ما افراد و گروه های زیست محیطی باید آگاه باشیم اولین شرط موفقیت حمایت و همبستگی ما و نیز عمل به این اصل انسانی که" مردم در کاری مشارکت نمی کنند مگر آن که منافع آن فعالیت از فعالیت قبلی بیشتر باشد" .
شاید در تعریف منافع باید دقدت کنیم که منافع حتما مادی نیست بلکه در بسیاری از موارد منفعت شامل یک احساس خوشایند، احترام، حمایت های جمعی که به فرد احساسی از تعلق و امنیت را هدیه می کند تاثیری بیشتر از منفعت حاصل از یک فعالیت تجاری پرسود دارد .
به همین دلیل من با دوستانی که مباحث زیست محیطی را رسانه ای می کنند موافق هستم و سعی می کنم این موارد را نیز هر از چند گاه به نظر دوستان برسانم.
این مقاله در سایت عصر ایران و به قلم سردبیر محترم آن انتشتار یافته
نامه ای به پیرمرد مظلوم پایتخت: می دانی چرا از گرسنگی بیهوش شدی؟!
تو باید هم گرسنه بمانی وقتی در سرزمینی زندگی می کنی که اگر یک روز همایشی درباره مسخره ترین و پیش پا افتاده ترین موضوعات در آن برگزار نشود و کلی آدم از این رهگذر کاسب نشوند ، انگار مملکت چیزی کم دارد.
سلام پیرمرد ، سلام غیرت
از دیروز که خبر بستری شدنت
را خوانده ام ، حال و روز خوشی ندارم ؛ نباید هم داشته باشم ؛ وقتی خبر می
آورند که بدن نیمه جان رفتگر 77 ساله ای را به دلیل ضعف ناشی از گرسنگی در پارک
یافته اند و به بیمارستان برده اند ، مگر می شود بی خیال بود و بدحال نبود ، آن هم
در پایتخت کشوری که مسوولانش راست می روند و چپ می
آیند از عدالت سخن می گویند و سنگ محرومین را به سینه می زنند.وقتی شنیدم در
سن 77 سالگی هنوز در خیایان ها ، جارو می کشی و برغم آن که پاهایت دیگر رمق ندارند
، کار می کنی ، یاد حکایت دوران علی علیه السلام افتادم که پیرمردی را دید که برغم
کهولت سن و رنجوری تن ، کار می کند. مولا برآشفت که او در روزگار جوانی و میانسالی
اش کار کرده و اینک وقت آن است که استراحت کند و سپس دستور داد از بیت المال ، برایش
مستمری تعیین کنند تا پیرمرد آخر عمرش را به آسودگی سپری کند.
وای که چقدر مسوولان ما شبیه علی علیه السلام عمل می کنند!
وقتی خواندم که ماهانه 200 هزار تومان حقوق می گرفتی ، بی اختیار یاد حرف های
معاون اجرایی رئیس جمهور افتادم که در توجیه حاتم بخشی های دوستانش که فقط در یک
قلم به یک خانم شش میلیون تومان پرداخته بودند گفته بود: این حقوقش بود.
بله پدر جان! وقتی آقایان شش میلیون شش میلیون بین رفقا تقسیم می کنند این 200
هزار تومان هم که تو رسیده باید کلاهت را بیندازی هوا و زیر پای دهندگان و
گیرندگان این رقم های میلیونی را جارو بکشی و گل های حاشیه بزرگراه را آب بدهی تا
صبح ها که می روند سرکارشان ، روحیه شان باز شود برای خدمتگزاری!
می دانی مش عبدالله مرحومی؟! می دانی چرا گرسنگی کشیده ای؟ برای این که
پولی که حق تو بوده را صرف قراردادهای میلیاردی خودشان کرده اند . فقط در یک قلم ،
به یک شرکت خودی در کیش که دو روز از تأسیس آن می گذشته ، 5 میلیارد تومان جرینگی
داده اند و تازه جالب اینجاست که آنقدر هول برشان داشته بوده که زودتر این پول را
به رفقا برسانند که حتی منتظر نشده اند همان شرکت خودی ، برود در بانک افتتاح حساب
کند و چک را داده اند.
راستی تا حالا پول میلیاردی دیده ای یک جا؟ من هم ندیده ام ولی می دانم 5
میلیارد چند تا صفر دارد ؛ از صفرهای حقوق تو خیلی بیشتر!
می دانم حج نرفته ای و آرزویش را داری ولی بگذار حاجی صدایت کنم که شرف داری بر
کسانی که با پول تو و امثال تو به حج رفته اند و می روند و خواهند رفت. اگر آقایان
به جای این که این هنر پیشه و آن شومن تلویزیون را با پول نفت تو به حج می فرستادند
، به اندازه ای که از گرسنگی غش نکنی وسط پارک ، به حقوقت اضافه می کردند ، الان
تو در بیمارستان نبودی.
حاج عبدالله ! شنیدم که شب ها کار می کردی و روزها در مسجد می خوابیدی ؛ می دانی
چرا بی سرپناه بودی؟ چون درست در همان روزهایی که تو به خادم مسجد رو می انداختی
تا بگذارد جارویت را در حیاط مسجد بگذاری و خود در گوشه ای از مسجد دراز بکشی ،
آقایانی که امانتدار پول نفت تو هستند ، پریوش خانم سطوتی را از لندن به ایران
آورده بودند و دو سالی را در یکی از سوئیت های مجلل هتل 5 ستاره لاله ، با پول نفت
تو ، اسکانش داده بودند تا خدای نکرده به ایشان که به گفته خودش مهر بزرگی از
مشایی بر دلش نشسته بود ، بد نگذرد. کسی هم نپرسید که مگر تو و امثال تو ، وصی و
قیم این خانم لندن نشین هستید که باید ده ها میلیون تومان خرج اقامتش را بدهید ؟
که چه بشود؟! مگر این خانم دانشمندی ، سرمایه گذاری چیزی بوده است که باید این همه
خرجش می شد و ... آخرش هم سر از زندان در آورد و بعدش هم در رفت به همان لندن؟!
مرد باغیرت پایتخت سرزمین من که درد و بلایت بیفتد به چشمان کسانی که با نوک قلم شان میلیارد ها تومان جابجا می کنند و کک شان هم نمی گزد!
پیرمرد ! پیرمرد ! پیرمرد ! چه بگویم که نگفتنم بهتر است. فقط می خواهم بعد از این همه آه و ناله ای که در این نامه سر دادم ، یک چیز بگویم که خوشحال شوی: برو خدا را شکر کن که خبر بستری شدنت به رسانه ها کشیده شد و الان روی تخت بیمارستان لااقل وعده ای برنج و خورشت می خوری و الا خدا می داند الان در گوشه کدام بیابان اطراف تهران رهایت کرده بودن به جرم نابخشوندنی بی پولی.
نمونه
اخیر ان هم همین موضوع بابا عبدالله که با رسانه ای شدن آن توانست حق
خود را بگیرد(ان شاءالله که حقیقت داشته باشد). پیشنهاد میکنم
هموطنان عزیز
موارد مشابه اینچنینی که البته باید مستند و مستدل و ترجیحا همراه عکس باشد
از طریق وبلاگ ها و سایتها منتشر نمایند تا با پخش عمومی آن و رسانه
ای شدنش
کمکی به احقاق حقوق از دست رفته هموطنانی شویم که سالها به آنها ستم
شده و از حداقل هایشان محروم مانده اند.
ماخذ این عکس زیبا را به یاد ندارم.
مالک آن به من اطلاع دهد تا نام او را در زیر عکس درج کنم
به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
به جای خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
به جای دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
به جای ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای گرفتارم؛ بگوییم : در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جای دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای فقیر هستم؛بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای بد نیستم؛ بگوییم : خوب هستم
به جای بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای من مریض و غمگین نیستم؛ بگوییم : من سالم و با نشاط هستم
به جای غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
به جای جملاتی از جمله چقدر چاق شدی؟، چقدر لاغر شدی؟، چقدر خسته به نظر میآیی؟، چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟، چرا ریشت را بلند کردی؟، چراتوهمی؟، چرا رنگت پریده؟، چرا تلفن نکردی؟، چرا حال مرا نپرسیدی؟ بگوییم: سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم تو را دیدم، همیشه در قلب من هستی و....
ماخذ این عکس زیبا را به یاد ندارم.
مالک آن به من اطلاع دهد تا نام او را در زیر عکس درج کنم
نمىدانم داستان پیرمردى را شنیدهاید که مىخواست به مسافرت برود اما وسیلهاى براى رفتن نداشت. به هر حال یکى از دوستان او، اسبى برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود. یکى دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیلهاى براى سفر گیر آورده، به اسب رسیدگى مىکرد، غذا مىداد و او را تیمار مىکرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمى تهیه کرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى کرد تا کمى بهتر شد. چند روزى با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پیرمرد تهیه مىکرد اسب لب به غذا نمىزد و معلوم نبود چه مشکلى دارد. پیرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در مىزد اما اسب همچنان لب به غذا نمىزد و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر مىشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد. این بار پیرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مىکرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید براى اسب مىافتاد و پیرمرد او را تیمار مىکرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد اى کاش یک اتفاقى بیفتد که از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردى که اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریدارى کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتى صاحب جدید، سوار بر اسب دور مىشد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلاً اسب را براى چه کارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلى همراه او شده بود! پس با پاى پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمىگردد، زیارتش را تبریک گفتند! تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب مىکردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست مىکوبد و لب مىگزد!! بسیارى از ما در زندگى محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایى مشغول مىشویم که ما را از رسیدن به هدف واقعىمان بازمىدارند ولى تا موقعى که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى مىکنیم که حتى به خاطر نمىآوریم هدفى غیر از آنها هم داشته ایم!