پردیس

معرفی گلها و گیاهان زینتی- استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است

پردیس

معرفی گلها و گیاهان زینتی- استفاده از مطالب با ذکر منبع بلامانع است

نامه ای به پیرمرد مظلوم پایتخت: می دانی چرا از گرسنگی بیهوش شدی؟


هر بزرگواری که برای حفظ محیط زیست فعالیت می کند چه استاد محترم دانشگاه باشد یا یک عضو سخت کوش تشکلی زیست محیطی یا رفتگری زحمتکش که هر صبح و شام زباله های من و شما را جمع می کند، چنانچه مورد ظلم یا اجحافی قرار گرفته باشد باید افراد و گروه های هم بسته به حمایت او بر خیزند تا در سایه حمایت هم بتوانیم به خود و محیط زیست یاری رسانیم.

ما افراد و گروه های زیست محیطی باید آگاه باشیم اولین شرط موفقیت حمایت و همبستگی ما و نیز عمل به این اصل انسانی که" مردم در کاری مشارکت نمی کنند مگر آن که منافع آن فعالیت از فعالیت قبلی بیشتر باشد" .

شاید در تعریف منافع باید دقدت کنیم که منافع حتما مادی نیست بلکه در بسیاری از موارد منفعت شامل یک احساس خوشایند، احترام، حمایت های جمعی که به فرد احساسی از تعلق و امنیت را هدیه می کند تاثیری بیشتر از منفعت حاصل از یک فعالیت تجاری پرسود دارد .

به همین دلیل من با دوستانی که مباحث زیست محیطی را رسانه ای می کنند موافق هستم و سعی می کنم این موارد را نیز هر از چند گاه به نظر دوستان برسانم. 

متن غم انگیزی که در زیر میبیند مقاله ای است که  واکنش به خبری تاسف بار نگاشته شده (خبر این است:بدن نیمه جان عبدالله مرحومی پیرترین رفتگر شهرمان عصر روز شنبه در پارک کودک شهر زیبا پیدا شد. پزشکان علت این عارضه را ضعف عمومی ناشی از گرسنگی اعلام کردند.

این مقاله در سایت عصر ایران و به قلم سردبیر محترم آن انتشتار یافته

نامه ای به پیرمرد مظلوم پایتخت: می دانی چرا از گرسنگی بیهوش شدی؟!

تو باید هم گرسنه بمانی وقتی در سرزمینی زندگی می کنی که اگر یک روز همایشی درباره مسخره ترین و پیش پا افتاده ترین موضوعات در آن برگزار نشود و کلی آدم از این رهگذر کاسب نشوند ، انگار مملکت چیزی کم دارد.

قطعا هر خواننده عزیز برای این مطلب نظری موافق یا انتقادی یا مخالف دارد . شایسته است به منظور تبادل نظرات، نظر موافق یا انتقادی خود را اینجا وارد فرمایید و در اختیار دیگران نیز قرار دهید.

سلام پیرمرد ، سلام غیرت

از دیروز که خبر بستری شدنت را خوانده ام  ، حال و روز خوشی ندارم ؛ نباید هم داشته باشم ؛ وقتی خبر می آورند که بدن نیمه جان رفتگر 77 ساله ای را به دلیل ضعف ناشی از گرسنگی در پارک یافته اند و به بیمارستان برده اند ، مگر می شود بی خیال بود و بدحال نبود ، آن هم در پایتخت کشوری که مسوولانش راست می روند و چپ می آیند از عدالت سخن می گویند و سنگ محرومین را به سینه می زنند.وقتی شنیدم  در سن 77 سالگی هنوز در خیایان ها ، جارو می کشی و برغم آن که پاهایت دیگر رمق ندارند ، کار می کنی ، یاد حکایت دوران علی علیه السلام افتادم که پیرمردی را دید که برغم کهولت سن و رنجوری تن ، کار می کند. مولا برآشفت که او در روزگار جوانی و میانسالی اش کار کرده و اینک وقت آن است که استراحت کند و سپس دستور داد از بیت المال ، برایش مستمری تعیین کنند تا پیرمرد آخر عمرش را به آسودگی سپری کند.
وای که چقدر مسوولان ما شبیه علی علیه السلام عمل می کنند!
وقتی خواندم که ماهانه 200 هزار تومان حقوق می گرفتی ، بی اختیار یاد حرف های معاون اجرایی رئیس جمهور افتادم که در توجیه حاتم بخشی های دوستانش که فقط در یک قلم به یک خانم شش میلیون تومان پرداخته بودند گفته بود: این حقوقش بود. 

بله پدر جان! وقتی آقایان شش میلیون شش میلیون بین رفقا تقسیم می کنند این 200 هزار تومان هم که تو رسیده باید کلاهت را بیندازی هوا و زیر پای دهندگان و گیرندگان این رقم های میلیونی را جارو بکشی و گل های حاشیه بزرگراه را آب بدهی تا صبح ها که می روند 
سرکارشان ، روحیه شان باز شود برای خدمتگزاری!
می دانی مش عبدالله مرحومی؟! می دانی چرا گرسنگی کشیده ای؟ برای این که پولی که حق تو بوده را صرف قراردادهای میلیاردی خودشان کرده اند . فقط در یک قلم ، به یک شرکت خودی در کیش که دو روز از تأسیس آن می گذشته ، 5 میلیارد تومان جرینگی داده اند و تازه جالب اینجاست که آنقدر هول برشان داشته بوده که زودتر این پول را به رفقا برسانند که حتی منتظر نشده اند همان شرکت خودی ، برود در بانک افتتاح حساب کند و چک را داده اند.
 راستی تا حالا پول میلیاردی دیده ای یک جا؟ من هم ندیده ام ولی می دانم 5 میلیارد چند تا صفر دارد ؛ از صفرهای حقوق تو خیلی بیشتر!
می دانم حج نرفته ای و آرزویش را داری ولی بگذار حاجی صدایت کنم که شرف داری بر کسانی که با پول تو و امثال تو به حج رفته اند و می روند و خواهند رفت. اگر آقایان به جای این که این هنر پیشه و آن شومن تلویزیون را با پول نفت تو به حج می فرستادند ، به اندازه ای که از گرسنگی غش نکنی وسط پارک ، به حقوقت اضافه می کردند ، الان تو در بیمارستان نبودی.
حاج عبدالله ! شنیدم که شب ها کار می کردی و روزها در مسجد می خوابیدی ؛ می دانی چرا بی سرپناه بودی؟ چون درست در همان روزهایی که تو به خادم مسجد رو می انداختی تا بگذارد جارویت را در حیاط مسجد بگذاری و خود در گوشه ای از مسجد دراز بکشی ، آقایانی که امانتدار پول نفت تو هستند ، پریوش خانم سطوتی را از لندن به ایران آورده بودند و دو سالی را در یکی از سوئیت های مجلل هتل 5 ستاره لاله ، با پول نفت تو ، اسکانش داده بودند تا خدای نکرده به ایشان که به گفته خودش مهر بزرگی از مشایی بر دلش نشسته بود ، بد نگذرد. کسی هم نپرسید که مگر تو و امثال تو ، وصی و قیم این خانم لندن نشین هستید که باید ده ها میلیون تومان خرج اقامتش را بدهید ؟ که چه بشود؟! مگر این خانم دانشمندی ، سرمایه گذاری چیزی بوده است که باید این همه خرجش می شد و ... آخرش هم سر از زندان در آورد و بعدش هم در رفت به همان لندن؟!

مرد باغیرت پایتخت سرزمین من که درد و بلایت بیفتد به چشمان کسانی که با نوک قلم شان میلیارد ها تومان جابجا می کنند و کک شان هم نمی گزد! 
تو باید هم گرسنه بمانی وقتی در سرزمینی زندگی می کنی که اگر یک روز همایشی درباره مسخره ترین و پیش پا افتاده ترین موضوعات در آن برگزار نشود و کلی آدم از این رهگذر کاسب نشوند ، انگار مملکت چیزی کم دارد.
تو باید هم گرسنه بمانی و آنقدر ضعف کنی که بیهوش شوی و روی زمینی که خود جارو زده ای بیفتی ، در حالی که پیمانکاران پوست کلفت پارتی دار ، با شهرداری قرارداد بسته اند و به اسم تو پول می گیرند و تنها درصدی از آن را می اندازند جلوی تو و تازه کلی هم باید ممنونشان باشی که اخراجت نمی کنند و نانت را نمی برند. یک مرد هم در میان مسوولان پیدا نمی شود که برود یقه پیمان دهندگان و پیمان گیرندگان را بچسبد و پول یامفتی که می خورند را از حلقومشان بیرون بکشد تا توی پیرمرد از شدت گرسنگی ، غش نکنی وسط پارک.
حاجی جان! مگر این مملکت چقدر پول دارد که هم شکم به کمرچسبیده تو را سیر کند و هم هزینه صد میلیون تومانی نمایشگاه عکس آن خانم هنرپیشه را تأمین کند؟ اگر شکم تو و امثال تو را بخواهند سیر کنند ، چطور به خانم هدیه تهرانی پول های میلیونی بدهند برای راه اندازی نمایشگاهش و بعد هم بروند و با او عکس یادگاری بگیرند و کلی هم قمپز در کنند که ما با دیدن آثار عکاسی این خانم ، به یاد خدا می افتیم!

پیرمرد ! پیرمرد ! پیرمرد ! چه بگویم که نگفتنم بهتر است. فقط می خواهم بعد از این همه آه و ناله ای که در این نامه سر دادم ، یک چیز بگویم که خوشحال شوی: برو خدا را شکر کن که خبر بستری شدنت به رسانه ها کشیده شد و الان روی تخت بیمارستان لااقل وعده ای برنج و خورشت می خوری و الا خدا می داند الان در گوشه کدام بیابان اطراف تهران رهایت کرده بودن به جرم نابخشوندنی بی پولی.

برای شفایت دعا می کنم و آرزو می کنم مجسمه ات را به عنوان تندیس غیرت و مظلومیت مقابل دفتر آقایان نصب کنند تا بلکه اندکی - فقط اندکی - خجالت بکشد و پول تو را مانند گوشت نذری بین خودشان تقسیم نکنند یا اگر هم می کنند ، لااقل به تو و امثال تو ،آنقدر بدهند که از گرسنگی نمیرید.
راستی! که بود که می گفت ما در این کشور حتی یک گرسنه هم نداریم؟
لینک منبع مقاله
توضیح:
با توجه به رسانه ای شدن موضوع بابا عبدالله خبر خوشی را هم داشته باشیم که این مرد زحمتکش حال عمومی اش خوب شده و به دستور شهردار تهران بازنشسته گردیده و صاحب خانه ای در زادگاهش شده است. این خبر برای 10/3/90 میباشد.... خوب خدا را شکر مشکل بابا عبدالله ان شاءالله که رفع شده ولی به راستی چقدر با با عبدالله دیگر در سطح کشور داریم که یکی از انها رسانه ای شده ؟؟؟ بیایید اگر از این افراد سراغ داریم آن ها را هم رسانه ای کنیم  شاید مشکل آنها هم حل شود. ولی حکایت همچنان باقی است

 نمونه اخیر ان هم همین موضوع بابا عبدالله که با رسانه ای شدن آن توانست حق
خود را بگیرد(ان شاءالله که حقیقت داشته باشد). پیشنهاد میکنم هموطنان عزیز 
موارد مشابه اینچنینی که البته باید مستند و مستدل و ترجیحا همراه عکس باشد
  از طریق وبلاگ ها و سایتها منتشر نمایند تا با پخش عمومی آن و رسانه ای شدنش
 کمکی به احقاق حقوق از دست رفته هموطنانی شویم که سالها به آنها ستم 
                         شده و از حداقل هایشان محروم مانده اند.


 
قطعا هر خواننده گزیز برای این مطلب نظری موافق یا انتقادی یا مخالف دارد . شایسته است به منظور تبادل نظرات، نظر موافق یا انتقادی خود را وارد فرمایید و در اختیار دیگران نیز قرار دهید.

 

اندیشه های نیرو بخش

کلمه ها و اندیشه ها دارای امواجی نیرومند هستند که به زندگی مان شکل می دهند. ما می توانیم با استفاده از کلمه ها و اصطلاح های مثبت ، انرژی مثبت را بین همه پخش کنیم.برای مثال ما می تونیم از جایگزین های زیر در صحبت هایمون استفاده کنیم :   

 
 
ماخذ این عکس زیبا را به یاد ندارم.  

مالک آن به من اطلاع دهد تا نام او را در زیر عکس درج کنم 

به جای پدرم درآمد؛ بگوییم : خیلی راحت نبود
به جای 
خسته نباشید؛ بگوییم : خدا قوت
به جای 
دستت درد نکنه ؛ بگوییم : ممنون از محبتت، سلامت باشی
به جای 
ببخشید مزاحمتون شدم؛ بگوییم : از این که وقت خود را در اختیار من گذاشتید متشکرم
به جای 
گرفتارم؛ بگوییم : ‌در فرصت مناسب با شما خواهم بود
به جای 
دروغ نگو؛ بگوییم : راست می گی؟ راستی؟
به جای 
خدا بد نده؛ بگوییم : خدا سلامتی بده
به جای 
قابل نداره؛ بگوییم : هدیه برای شما
به جای 
شکست خورده؛ بگوییم : با تجربه
به جای 
فقیر هستم؛‌بگوییم : ثروت کمی دارم
به جای 
بد نیستم؛ بگوییم :‌ خوب هستم
به جای 
بدرد من نمی خورد؛ بگوییم : مناسب من نیست
به جای 
مشکل دارم؛ بگوییم : مسئله دارم
به جای 
جانم به لبم رسید؛ بگوییم : چندان هم راحت نبود
به جای 
فراموش نکنی؛ بگوییم : یادت باشه
به جای 
من مریض و غمگین نیستم؛‌ بگوییم :‌ من سالم و با نشاط هستم
به جای 
غم آخرت باشد؛ بگوییم : شما را در شادی ها ببینم
به جای جملاتی از جمله 
چقدر چاق شدی؟، چقدر لاغر شدی؟، چقدر خسته به نظر می‌آیی؟، چرا موهات را این قدر کوتاه کردی؟، چرا ریشت را بلند کردی؟، چراتوهمی؟، چرا رنگت پریده؟، چرا تلفن نکردی؟، چرا حال مرا نپرسیدی؟  بگوییم: سلام به روی ماهت، چقدر خوشحال شدم تو را دیدم،  همیشه در قلب من هستی و....   

 

 ماخذ این عکس زیبا را به یاد ندارم.  

مالک آن به من اطلاع دهد تا نام او را در زیر عکس درج کنم  

هدفم گم شد!


نمى‏دانم داستان پیرمردى را شنیده‏اید که مى‏خواست به مسافرت برود اما وسیله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال یکى از دوستان او، اسبى برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود. یکى دو روز اول، اسب پیرمرد را  با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیله‏‌اى براى سفر گیر آورده، به اسب رسیدگى مى‏کرد، غذا مى‏داد و او را تیمار مى‏کرد. اما دو سه روز که گذشت ناگهان پاى اسب زخمى شد و دیگر نتوانست راه برود. پیرمرد مرهمى تهیه کرد و پاى اسب را بست و از او پرستارى کرد تا کمى بهتر شد. چند روزى با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد. هر چه پیرمرد تهیه مى‏کرد اسب لب به غذا نمى‏زد و معلوم نبود چه مشکلى دارد. پیرمرد در پى درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در مى‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعیف‏تر و ناتوان‏تر مى‏شد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانى نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمى شد. این بار پیرمرد در پى درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستارى مى‏کرد. روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید براى اسب مى‌‏افتاد و پیرمرد او را تیمار مى‏کرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد اى کاش یک اتفاقى بیفتد که از شر اسب راحت شود. آن اتفاق هم افتاد و مردى که اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریدارى کند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتى صاحب جدید، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلاً اسب را براى چه کارى همراه خود آورده بودم؟ اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلى همراه او شده بود! پس با پاى پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانى شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمى‏گردد، زیارتش را تبریک گفتند! تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفى اسب را همراه برده و اهالى ده هم تا روزها بعد تعجب مى‏کردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست مى‏کوبد و لب مى‏گزد!! بسیارى از ما در زندگى محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایى مشغول مى‏‌شویم که ما را از رسیدن به هدف واقعى‏مان بازمى‏دارند ولى تا موقعى که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعى تلقى مى‏کنیم که حتى به خاطر نمى‏آوریم هدفى غیر از آنها هم داشته ‏ایم!